فرزانه بابایی – ایران
دارم دیکتهها را تصحیح میکنم. یک هول ریزی در دلم هست، چون به ستارههایی که پای دفترهایشان میچسبانم حساسام! آنقدر حساس که ممکن است بعضی از آخر هفتهها که تعداد بچههای ستارهگرفته کم بوده، اوقاتم تلخ باشد.
شادی آدمها با هم فرق دارد. خدا شادیهای کوچک ما را نگیرد، حتی اگر ستارهٔ کاغذی رنگی بندانگشتیای است که زیر کارهای خوب پسرهایمان میچسبانیم.
داشتم میگفتم مشغول تصحیح دیکتهها بودم و پسرهایم کلمههای درس جدید را میپرسیدند.
هر از گاهی صدایم میکردند که خط دوم صفحهٔ اول چی نوشته؟ یا سؤال سوم صفحهٔ دوم چیست؟ من هم نیمنگاهی به کتابی که کنار دستم بود میکردم و پاسخ میدادم.
از آن معدود ساعتهایی بود که سر و صدا از حد تحمل شنوایی آدمیزاد بیشتر نبود، و میشد بیخیالش شد.
بله، داشتم دیکتهها را تصحیح میکردم و آن هول ریزی که گفتم، زیر پوستم تندتر شد. خُب، بالاخره طبیعی است آدمیزاد دل دارد، شاگرد خاصی دارد، سرمایهگذاری معنوی کرده است و فلان، و انتظار دارد شاگرد خوبش ستاره بگیرد!
داشتم دیکتهها را تصحیح می کردم و رسیده بودم به دفتر محمدپارسا. سطرها را انگار که تندخوانی کنم، بهسرعت تیک میزدم که برسم به خط آخر و ستاره را بکوبم پای دیکتهاش! که ناگهان چشمم افتاد به کلمهٔ شانهای که نقطه نداشت.
برگشتم به اول جمله…
شاید جمله را اشتباه خواندهام؟
شاید چیز دیگری بوده؟
شاید نقطههایش را کمرنگ گذاشته؟
شاید…
خیلی کمرنگ سه تا نقطه گذاشتم بالای «س» و خیلی کمرنگتر آخر دیکته نوشتم یک غلط و تاریخ زدم.
دفترش را بستم، سُر دادم روی میزش و رفتم سراغ دفتر بعدی.
حواسش به کار خودش بود، اصولاً بچهٔ عجیبی است. یک آدم بزرگ کوچک است!
چند دقیقه زیرزیرکی پاییدماش که ببینم بالاخره دیکتهاش را میبیند یا خیر؟ نه، ندید. حواسش به نوشتن بود. من هم چیزی نگفتم که اوقاتش تلخ نشود!
خلاصه گذشت… آخر زنگ شد. متوجه نشدم که بالاخره کِی دفترش را دید؟
فقط دیدم اشک دویده در چشمش، اخمش درهم است و همدردی بغلدستیاش را که او هم ستاره نگرفته، پس میزند!
دفترش را باز کرده و سُر داده سمت من!
دفتر را برداشتم. خودم را زدم به کوچهٔ علی چپ و پرسیدم: «چی رو غلط نوشتی؟» منتظر جوابش نشدم، بعد گفتم: «این کلمه بود؟» و باز منتظر جوابش نشدم و اضافه کردم: «چرا نقطههاش رو نذاشتی؟»
که خیلی آرام گفت: «حواسم نبوده، حالا درستش کردم!»
دفتر را با ذوق و شوق برداشتم، یک ستارهٔ آبی روی دو کلمهٔ «یک غلط» چسباندم و در همان کوچهٔ خوش آب و هوای علی چپ، با خیال راحت کنارش نوشتم «عالی عزیزم!»